روایت فتح شهر فسطاط
مرحوم حاج شیخ عباس قمى رحمة اللَّه علیه در صفحه 140کتاب وقایع الایام خود واقعهاى را ذکر فرموده که ما با بازنویسى آن را ذکر مىکنیم:
روز اول محرم سال بیستم هجرى قمرى »عمروعاص« علیه اللعنه مصر را فتح کرد و بعد از آن به »اسکندریه عنوة« دست یافت و از آنجا خوشش آمد. »عمروعاص« شرح فتوحات خود را به ثانى علیه اللعنه نوشت و خواستار شد که در اسکندریه بماند. ثانى ملعون جواب نوشت که مابین من و خود آب را حاجز و مانع نکنید؛ تا هرگاه بخواهم، بتوانم بر مرکب خود سوار شوم و بدون هیچ مانعى پیش شما بیایم. پس عمروعاص قصد رفتن به »فسطاط«]کنونى[ مصر کرد و این شهر را به این علت »فسطاط« نامیدهاند که »عمروعاص« هنگام فتح مصر در این موضع خیمههاى خود را برپا کرد. بعد از مدتى که در آنجا بود خواست تا به اسکندریه برود و دستور داد تا خیمهها را جمع کرده و با خود ببرند. گفتند: کبوترى بر بالاى آن جوجه آورده است. گفت: حرام است که آن را برداریم و جوجهها را آزار دهیم و خیمه را در همان حال رها کرد و روانه اسکندریه شد و هنگامى که دوباره به آنجا برگشت، در همان جا اقامت کرد و لشکریان نیز در گرد آن خیمهها، خانهها ساختند و آنجا شهرى شد به نام »فسطاط« یعنى خیمهگاه.
روایت هست از مرد پلیدى
که رحم از او بود کار بعیدى
همان نامرد خصم دین و قرآن
حرامى زاده و ملعون دوران
همان که عمروعاصش نام دادند
نثارش لعنت و دشنام دادند
زمان دومى شد میر لشگر
به فتح شهر مصر آمد مظفّر
در آنجا خیمههایى کرد برپا
اقامت کرد چندین روز آنجا
به روى خیمهها جفتى کبوتر
بناى لانهاى کردند با پر
که آن لانه پر از مهر و صفا شد
پذیراى قدوم جوجهها شد
گهِ بر چیدن آن خیمه آمد
بعیدى ز عمروعاص پست سرزد
بگفتا دست از خیمه بدارید
همین جا خیمهها را واگذارید
مبادا جوجهها آزار بینند
کبوترها به خاک غم نشینند
کسى چون این لعین بى مروت
نماید بر کبوترها فتوت
ولى هر وقت خواندم این روایت
نمودم از فلک صدها شکایت
به یاد آوردم از غم خانهاى را
کبوترها و زیبا لانهاى را
همان خانه که دون خاکسترش کرد
کبوتر دید، اما پرپرش کرد
همان خانه که بیت اللَّه باشد
امید هر دل آگاه باشد
کبوتر بر زمین و لانه مىسوخت
على در خانه بود و خانه مىسوخت
از این بى رحمتر دشمن نیاید
که حرمت بشکند طغیان نماید
پرو بال کبوتر سوخت آنجا
ولى دیده به حیدر دوخت آنجا
صدا مىزد الاشاه ولایت
مخور غصه، شود زهرا فدایت
ز سینه خون او در کوچهها ریخت
کنارش اشک چشم مرتضى ریخت
غریبى تا چه حد یا رب گواهى
ندارد فاطمه هرگز پناهى
از شاعر اهلبیت جواد حیدرى