خواستگاری در وضع اضطراری!
گفتم که مال من شو، گفتا چه انتظاری!
گفتم مگر که جرم است؟ گفتا خبر نداری؟
گفتم که چشم مستت، آتش زده به جانم
گفتا بسوز و کف کن، یک عمر در خماری
گفتم خر تو هستم! گفتا بده سواری!
رفتم کنار دستش ، یک لحظه ای نشستم
چیزی به او پراندم، با حال شرمساری
دیدم به جای پرخاش، آن فتنه جوی کلاش
با غمزه ای چنین گفت، با من چه کار داری؟
یکباره هنگ کردم، قلبم تالاپ تولوپ کرد
آیا چه می شود گفت، در وضع اضطراری
گفتم بده به بنده دختر نشانی اترا
تا با پدر بیایم، فردا به خواستگاری
گفتا به روی نیمکت، در پارک شهر بندر
در گوشه ای نشسته، یک دختر فراری؟؟؟!!!